مطاعن عمر رضي الله عنه وجواب آنان از تحفه اثنا عشریه
شیعه ملعون در کل یازده اعتراض بر حضرت عمر رضی الله عنه می کنند که جواب آنان را از تحفه اثنا عشریه نقل می کنیم تا شاید ضاله ای بر راه هدایت ئایمان باز گردد .
طعن اول
اول كه عمده طعنها نزد شيعه است قصه قرطاس است بروايه بخاري و مسلم از ابن عباس آمده كه آنحضرت صلي الله عليه وسلم در مرض موت خود روز پنجشنبه قبل از وفات بچهار روز صحابه را كه در حجره مبارك حاضر بودند خطاب فرمود كه نزد من كاغذي و دواتي و قلمي بياريد تا من براي شما كتابي بنويسم كه بعد از وفات من گمراه نشويد پس اختلاف كردند حاضران در آوردن و نه آوردن و عمر گفت كه كفايه ميكند ما را قرآن مجيد كه نزد ما است و هر آئينه آن حضرت را صلي الله عليه وسلم درين وقت درد شدت دارد پس بعضي تائيد قول عمر كردند و بعضي گفت كه هان بياريد آنچه حضرت ميخواهند از كاغذ و دوات و شور و شغب بسيار شد و درين اثنا كسي اينهم گفت كه ايا آن حضرت را هذيان و اختلاط كلام رو داده است باز از آنحضرت نيز پرسيد كه چه اراده ميفرمايد پس بعضي از ايشان باز اين كلام را ازان حضرت اعاده خواستند آنحضرت صلي الله عليه وسلم فرمود كه اين وقت از پيش من برخيزيد كه نزد پيغمبران تنازع و شور و شغب لايق نيست و نوشتن كتاب باين قضيه و پرخاش موقوف ماند اينست قصه قرطاس كه خاطرخواه شيعه موافق روايات صحيحه اهل سنت است و درين قصه بچند وجه طعن متوجه به عمر ميشود اول آنكه رد كرد قول آنحضرت را و قول آن حضرت همه وحي است قوله تعالي (وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى (3) إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى (4)(النجم) و رد وحي كفر است قوله تعالي (إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآَيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ (44)(المائده) دوم آنكه گفت كه آيا آنحضرت را هذيان و اختلاط كلام رو داده حالانكه انبيا ازين امور معصوم اند و جنون بالاجماع بر انبيا جايز نيست و الا اعتماد از قول و فعل شان برخيزد پس در همه حالات قول و فعل انبيا معتبر و قابل اتباع است سوم انكه رفع صوت و تنازع كرد بحضور پيغمبر حالانكه رفع بحضور آنجناب صلي الله عليه وسلم كبيره است بدليل قرآن (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ (2) (الحجرات) چهارم حق تلفي امت نمود زيرا كه اگر كتاب مذكور نوشته مي شد امت از گمراهي محفوظ مي ماند و حالا درهر وادي سراسيمه و حيران اند واختلاف بيشمار در اصول و فروع پيدا كرده اند پس وزر و وبال اين همه اختلافات بر گردن عمر است اينست تقرير طعن با زور و شوري كه دارد و در هيچ كتاب باين طمطراق پيدا نمي شود جواب ازين مطاعن چهارگانه اولا بطريق اجمال آنست كه اين كارها فقط عمر نه كرده است تمام حاضران حجره درين مقدور گروه شده بودند و حضرت عباس و حضرت علي نيز دران وقت حاضر بودند پس اگر در گروه مانعين بودند شريك عمر شدند در همه مطاعن و اگر در گروه مجوزين بودند لابد بعضي مطاعن بايشان هم عايد گشت مثل رفع صوت بحضور پيغمبر صلي الله عليه وسلم خصوصا درين وقت نازك و مثل حق تلفي امت كه بسبب منع مانعين از احضار قرطاس و دوات ممتنع شدند و نه در آن وقت و نه بعد ازان كه فرصت دراز بود آورده آن كتاب را نوشتند پس اين وجوه طعن مشترك است در عمر و در غير او كه بعضي از آنها به اجماع شيعه و سني مطعون نمي توانند شد و چون طعن مشترك شد در مطعون و غير مطعون ساقط گشت محتاج جواب نماند بلكه اگر تامل بكار برده شود وجه اول از طعن نيز مشترك است زيراكه امر آنحضرت صلي الله عليه وسلم بلفظ ايتوني بقرطاس خطاب بجميع حاضرين بود نه بعمر بالخصوص پس اگر اين امر براي وجوب و فرضيت بود هر همه گناهكار و مخالف فرمان شرع شدند نهايت كارآنكه عمر ديگران را باعث برين نافرماني گرديد و ديگران قبول حمك عمر كرده مخالفت حكم رسول صلي الله عليه وسلم بجا آوردند و در وعيد (إِنَّا أَنْزَلْنَا التَّوْرَاةَ فِيهَا هُدًى وَنُورٌ يَحْكُمُ بِهَا النَّبِيُّونَ الَّذِينَ أَسْلَمُوا لِلَّذِينَ هَادُوا وَالرَّبَّانِيُّونَ وَالْأَحْبَارُ بِمَا اسْتُحْفِظُوا مِنْ كِتَابِ اللَّهِ وَكَانُوا عَلَيْهِ شُهَدَاءَ فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَاخْشَوْنِ وَلَا تَشْتَرُوا بِآَيَاتِي ثَمَنًا قَلِيلًا وَمَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمَا أَنْزَلَ اللَّهُ فَأُولَئِكَ هُمُ الْكَافِرُونَ (44)(المائده) بلاشبهه داخل شدند پس نسبت عمر حاشاه چون نسبت شيطان شد كه كافران را باعث بر كفر ميشود و نسبت ديگران حاشاهم چون كافران و روشن است كه طعن را فقط به شيطان متوجه نمي توان كرد و الا كافران معذور بلكه ماجور باشند و هو خلاف القرآن بل الشريعه كلها و اگر اين امر بنابر وجوب و فرضيت نبود بلكه بنابر صلاح ارشاد پس عمر و غير عمر همه در اهمال اين امر مطعون نيستند و ملامت بهيچ وجه بايشان عايد نميگردد چه امر پيغمبر كه براي اصلاح و ارشاد باشد مخالفت آن باجماع جايز است چنانچه بيايد انشاءالله تعالي وجه اول از طعن مبني بران است كه عمر رد وحي كرد و جميع اقوال پيغمبر وحي است لقوله تعالي (وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى (3) إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى (4)(النجم) و درهمه دو مقدمه خلل بين است اما اول پس از انجهت كه عمر رد قول آنحضرت صلي الله عليه وسلم نه نمود بلكه ترفيه و آرام و راحت دادن پيغمبر صلي الله عليه وسلم و رنج نكشيدن آنجناب در حالت شدت بيماري منظور داشت و اين معامله را بالعكس رد حكم پيغمبر صلي الله عليه وسلم فهميدن كمال تعصب است هر كسي بيمار عزيز خود را از محنت كشيدن و رنج بردن حمايت ميكند اگر احيانا ان بيمار در حالت شدت درد و مرض بنابر مصلحت حاضرين و فايده ان ميخواهد كه خود مشقتي نمايد آن را بتعلل و مدافعت مانع مي آيند و استغنا ازان مشقت و عدم احتياج بآن و ضرور نبودن آن بيان ميكنند و اين معامله نسبت به بزرگان و عزيزان زياده تر مروج و معمول است پس چون عمر ديد كه آنحضرت صلي الله عليه وسلم براي فايده اصحاب و امت ميخواهند كه درين وقت تنگ كه شدت مرض باين مرتبه است خود املاء كتاب فرمايند يا بدست خود نويسند و اين حركت قولي و فعلي درين حالت موجب كمال حرج و مشقت خواهد بود تجويز اين معني گوارا نه كرد بآنحضرت خطاب ننشود از راه كمال ادب بلكه بمردم ديگر ازآيه كريمه ثابت كرد كه استغنا ازين حرج دادن حاصل است تا بگوش آنحضرت برسد و آنحضرت صلي الله عليه وسلم بداند كه اين مشقت بر خود كشيدن درين حالت چندان ضرور نيست و في الواقع درين مقدمه نزد عقلا صد آفرين و هزار تحسين بر دقت نظر عمر است زيرا كه قبل ازين واقعه به سه ماه آيه كريمه (حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلَّا مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَى النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالْأَزْلَامِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلَا تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِ( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا) فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (3) (المائده) نازل شده بود و ابواب نسخ و تبديل و زياده و نقصان را درين مطلقا مسدود ساخته مهر ختم بران نموده گذاشته و بهمين آيه اشاره كرد عمر درين عبارت كه حسبنا كتاب الله پس اگر آنحضرت درين حالت چيزي جديد كه سابق در كتاب و شريعت نيامده بنويساند موجب تكذيب اين آيه خواهد بود و آن محال است پس مقصد آنحضرت درين وقت نيست مگر تاكيد احكامي كه سابق قرار يافته و تاكيد آنحضرت ما را بيشتر و چسپان تر از تاكيد حق تعال در وحي منزل خود نخواهد بود پس درين وقت چه ضرور است كه آنحضرت اين مشقت زايد كه چندان در كار نيست بر ذات پاك خود گوارا نمايد بهتر كه در راحت و آرام بگذارند و اين لفظ كه ان رسول الله صلي الله عليه وسلم قد غلبه الوجع و عندنا كتاب الله حسبنا صريح برين قصد گواه است پس معلوم شد كه رد حكم پيغمبر را درين ماجرا نسبت به عمر كردن كمال غلط فهمي و ناداني يا كمال عداوت و بغض و عناد است و اين قسم عرض مصالح و مشاورات هميشه معمول پيغمبر با صحابه و معمول صحابه با پيغمبر بود و علي الخصوص عمر را درين ياب خصوصيتي و جراتي زايد بهمرسيده بود كه در قصه نماز بر منافق و پرده نشين كردن ازواج مطهرات و قتل بنديان غزوه بدر و مصلي گرفتن مقام ابراهيم و امثال ذلك وحي الهي موافق عرض او آمده بود و صوابديد او در اكثر مقدمات مقبول پيغمبر بلكه خداي پيغمبر ميشد و اگر اين قسم عرض مصلحت را رد وحي و رد قول پيغمبر گفته اند و حضرت امير هم شريك عمر در چند جا خواهد شد اول آنكه در بخاري كه اصح الكتب اهل سنت است بطريق متعدده مرويست كه آنحضرت صلي الله عليه و سلم شب هنگام بخانه امير و زهرا تشريف برد و ايشان را از خوابگاه برداشت و براي اداء نماز تهجد تقيد بسيار فرمود و گفت كه (قوما فصليا) حضرت امير گفت كه و الله لا نصلي الا ما كتب الله لنا يعني قسم بخدا كه ما هرگز نماز نخواهيم خواند الا آنچه مقدر كرده است خداي تعالي براي ما و انما انفسنا بيدالله يعني دلهاء ما در دست خداست اگر توفيق نماز تهجد ميداد ميخوانديم پس آنحضرت صلي الله عليه وسلم از خانه ايشان برگشت و رانهاء خود را مي گوفت و ميفرمود كه (وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِي هَذَا الْقُرْآَنِ لِلنَّاسِ مِنْ كُلِّ مَثَلٍ وَكَانَ الْإِنْسَانُ أَكْثَرَ شَيْءٍ جَدَلًا (54)(الكهف) پس درين قصه مجادلت با رسول الله صلي الله عليه وسلم در مقدمه شرع و تمسك بشبهه جبريه كه اصلا در شرع مسموع نيست از حضرت امير واقع شد ليكن چون قرينه گواه صدق و راستي و قصد نيك بود آنحضرت صلي الله عليه وسلم ملامت نفرمود دوم آنكه در صحيح بخاري موجود است كه غزوه حديبيه چون صلحنامه در ميان پيغمبر صلي الله عليه وسلم و كفار نوشته مي شد حضرت امير لفظ رسول الله در القاب آنحضرت رقم فرموده بود رئيسان كفر از ترقيم اين لقب مانع آمدند و گفتند اگر ما اين لقب را مسلم مي داشتيم با وي چرا جنگ ميكرديم آنحضرت صلي الله عليه وسلم امير را هر چند فرمود كه اين لفظ را محو كن حضرت امير بنابر كمال ايمان محو نفرمود و مخالفت امر رسول نمود تا آنكه آنحضرت صلي الله عليه وسلم صلحنامه از دست امير گرفته بدست مبارك محو فرمود پس اهل سنت اين قسم امور را مخالفت پيغمبر نمي گويند و نميدانند و حضرت امير را برين مخالفت طعن نميكنند عمر را چرا طعن خواهند كرد و اگر شيعه اينقسم امور هم رد قول پيغمبر بگويند تيشه بر پاي خود خواهند زد و دايره قيل و قال را برخود تنگ خواهند ساخت زيراكه در كتب اينفرقه نيز اين قسم مخالفتها و عرض مصلحت و مشوره در حق حضرت امير مرويست روي الشريف المرتضي المقلب بعلم الهدي الاماميه في كتاب الغرر و الدرر عن محمد بن الحنيفه عن ابيه امير المومنين علي رضي الله عنه قال قد اكثر الناس علي ماريه القبطيه ام ابراهيم بن النبي صلي الله عليه و سلم خذ هذا السيف و انطلق فان و جدته عندها فاقتله فلما اقبلت نحوه علم اني فاتي نخله فرقي اليها ثم رمي بنفسه علي فقاه و شغر برجليه فاذا به اجب امسح ليس له ما للرجال لا قليل و لا كثير قال فغمدت السيف و رجعت الي النبي صلي الله عليه وسلم فاخبرته فقال (الحمد لله الذي يصرف عنا الرجس اهل البيت) انتهي و اين روايت دليل صريح است كه ماريه قبطيه نيز از اهل بيت بودو در آيه تطهير داخل والحمد لله علي شمول الرحمه و عموم النعمه وروي محمد بن بابويه في الامالي و الديلمي في ارشاد القلوب ان رسول الله صلي الله عليه و سلم اعطي فاطمه سبعه دراهم و قال (اعطيها عليا و مره ان يشتري لاهل بيته طعاما فقد غلبهم الجوع) فاعطتها عليا و قالت ان رسول الله صلي عليه وسلم امرك ان تبتاع لنا طعاما فاخذها علي و خرج من بيته ليبتاع طعاما لاهل بيته فسمع رجلا يقول من يقرض الملي الوفي فاعطاه الدراهم و درين قصه هم مخالفت رسول الله است و هم تصرف در مال غير بغير اذن او و هم اتلاف حقوق عيال و قطع رحم اقرب كه پسر و زوجه باشد و رنج دادن رسول صلي الله عليه وسلم بمشاهده گرسنگي اولاد و فرزندان خود ليكن چون اين همه لله و في الله و ايثارا لطاعه الله بود مقبول افتاد و محل مدح و منقبت گرديد چه جاي آن كه جاي عتاب و شكايت باشد بقراين معلوم حضرت امير بود كه اصحاب حقوق يعني حضرت زهرا و حسنين با اين ايثار رضا خواهند دادو جناب پيغمبر صلي الله عليه وسلم هم تجويز خواهند فرمود و اما مقدمه دوم يعني جميع اقوال پيغمبر وحي است پس باطل است هم بدليل عقلي و هم بدليل نقلي اما عقلي پس نزد هر عاقل ظاهر است كه معني رسول رساننده پيغام است و چون اضافت بخدا كرديم رساننده پيغام خدا باشد و آيه (وَمَا يَنْطِقُ عَنِ الْهَوَى (3) إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحَى (4)(النجم) صريح خاص به قرآن است بدليل (عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوَى (5)(النجم) نه عام در جميع اقوال پيغمبر و روشن است كه اگر كسي را پادشاهي يا اميري رسول خود كرده بجانب ملكي بفريسد هرگز مردم آن ملك جميع اقوال آن رسول را از جانب آن پادشاه و آن امير نخواهند دانست و اما نقلي پس براي آنكه اگر اقوال آن حضرت تمام وحي منزل من الله مي شد در قرآن مجيد چرا در بعضي اقوال آن حضرت عتاب ميفرمودند حالانكه در جاهای عتاب شديد نازل شده (عَفَا اللَّهُ عَنْكَ لِمَ أَذِنْتَ لَهُمْ حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَكَ الَّذِينَ صَدَقُوا وَتَعْلَمَ الْكَاذِبِينَ (43)(التوبه) و قوله تعالي (إِنَّا أَنْزَلْنَا إِلَيْكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ بِمَا أَرَاكَ اللَّهُ وَلَا تَكُنْ لِلْخَائِنِينَ خَصِيمًا (105) وَاسْتَغْفِرِ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ غَفُورًا رَحِيمًا (106) وَلَا تُجَادِلْ عَنِ الَّذِينَ يَخْتَانُونَ أَنْفُسَهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ مَنْ كَانَ خَوَّانًا أَثِيمًا (107)(النساء) و در اذن دادن بگرفتن فديه از بندگان بدر اين قدر تشدد چرا واقع مي شد كه (لَوْلَا كِتَابٌ مِنَ اللَّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ (68)(الانفال)و نيز اگر چنين مي شد امر بقتل قبطي و خريدن طعام و محو رسول الله و امر به تهجد همه وحی منزل من الله می شد و رد این وحی از جناب امیر لازم میآمد نیز درین صورت امر بمشوره صحابه که در آیه (فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ (159)(آل عمران) وارد است چه معنی داشت و اطاعت در بعض امور بعضی صحابه که از آیه (وَاعْلَمُوا أَنَّ فِيكُمْ رَسُولَ اللَّهِ لَوْ يُطِيعُكُمْ فِي كَثِيرٍ مِنَ الْأَمْرِ لَعَنِتُّمْ وَلَكِنَّ اللَّهَ حَبَّبَ إِلَيْكُمُ الْإِيمَانَ وَزَيَّنَهُ فِي قُلُوبِكُمْ وَكَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَالْفُسُوقَ وَالْعِصْيَانَ أُولَئِكَ هُمُ الرَّاشِدُونَ (7)(الحجرات) مستفاد می شود هر چه تواند بود و نیز جناب امیر در غزوه تبوک چون ببودن آنجناب در مدینه نزد عیال امر صادر شد چه قسم میگفت که اتخلفنی فی النساء و الصبیان در مقابله وحی اعتراضات نمودن کی جایز است و نیز در اصول امامیه باید دید جمیع اقوال آنحضرت صلی الله علیه وسلم را وحی نمیدانند و جمیع افعال آجناب را واجب الاتباع انگارند پس درین طعن این مقدمه فاسده باطله را نه مطابق واقع است و نه مذهب خود و نه مذهب خصم برای تکمیل و ترویج طعن خود آوردن چه قدر داد تعصب وعده دادن است حالا این آهنگ را بلندتر نمایند و از اقوال پیغمبر بالاتر آئیم و گوئيم كه شیعه و سنی عرض مصلحت و دفع مشقت نمودن و بر خلاف حکم الهی بلا واسطه و بالقطع وحی منزل من الله باشد چند مرتبه اصرار كردن رد وحی نیست جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم خاتم المرسلین در شب معراج بمشوره پیغمبر دیگر که از اولو العزم است یعنی حضرت موسی نه بار مراجعت فرمود و عرض کرد که این حکم بر امت من تحمل نمی تواند کرد و ذکر ذلک ابن بابویه فی کتالب المعراج اگر معاذ الله این امر رد وحی باشد از پیغمبران چه قسم صادر شود و این را رد وحی گفتن بغير از ملحدی و زندیقی نمی آید و نیز مراجعت حضرت موسی با پروردگار خود بعد از ان که بلاواسطه باو حکم شد و در قرآن مجید صریح منصوص است قوله تعالی (وَإِذْ نَادَى رَبُّكَ مُوسَى أَنِ ائْتِ الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ (10) قَوْمَ فِرْعَوْنَ أَلَا يَتَّقُونَ (11) قَالَ رَبِّ إِنِّي أَخَافُ أَنْ يُكَذِّبُونِ (12) وَيَضِيقُ صَدْرِي وَلَا يَنْطَلِقُ لِسَانِي فَأَرْسِلْ إِلَى هَارُونَ (13) وَلَهُمْ عَلَيَّ ذَنْبٌ فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ (14) قَالَ كَلَّا فَاذْهَبَا بِآَيَاتِنَا إِنَّا مَعَكُمْ مُسْتَمِعُونَ (15)(الشعراء) و نیز از مقررات شیعه است در علم اصول خود که امر رسول بلکه خدا بلاواسطه نیز محتمل ندب است مقتضی وجوب نیست بالقین پس مراجعت توان کرد تا واضح شود که مراد ازین امر وجوب است یا ندب ذکره الشریف المرتضی فی الدرر و الغرر و چون چنین باشد عمر را درین مراجعت با وجود تمسک بایه قرآنی در باب استغنا از تحمل مشقت که صریح دلالت بر ندبیت این امر میکند چه تقصیر و کدام گناه و وجه ثانی از طعن یعنی انکه عمر اختلاط کلام را به پیغمبر نسبت کرد پس نیز بیجاست زیرا که اول از کجا بیقین ثابت شود که گوینده این لفظ أهجر استفهموه عمر بود در اکثر روایات قالوا واقع است محتمل است که مجوزین آوردن قرطاس و دوات تقویت قول خود کرده باشند باین کلمه و استفهام انکاری بود یعنی هجر و هذیان بر زبان پیغمبر خود مقرر است که جاری نمیشود پس آنچه فرموده است بان اهتمام نمایند و آنچه نوشتن آن ارشاد می شود بپرسید که چه منظور دارند و محتمل است که مانعین نیز بطریق استفهام انکاری گفته باشند که آخر پیغمبر هذیان نمی گوید و ظاهر این کلمه بفهم ما نمی آید پس باز پرسید که ایا نوشتن کتاب حقیقه مراد است یا چیز دیگر و وجه نفهمیدن این کلمه صریح و ظاهر بود زیراکه عادت شریف آنحضرت صلی الله علیه و سلم آن بود که احکام الهی را بخدا نسبت میفرمود و درینجا نفرمود که ان الله امرنی ان اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعدی مانعین را توهم پیدا شد که خلاف عادت البته نفرموده باشد ما نفهمیدیم تحقیق باید کرد و نیز قطعا معلوم داشتند که آنجناب نمی نوشت و مشق این صنعت نداشت بلکه این صنعت اصلا از وی بصدور نمی آمد دفعا لتهمه موافق نص قرآن (وَمَا كُنْتَ تَتْلُو مِنْ قَبْلِهِ مِنْ كِتَابٍ وَلَا تَخُطُّهُ بِيَمِينِكَ إِذًا لَارْتَابَ الْمُبْطِلُونَ (48) (العنکبوت) و درین عبارت نسبت آن بخود فرمود اکتب لکم کتابا این چه معنی دارد این را استفهام باید کرد که آخر کلام پیغمبر صلی الله علیه وسلم هذیان خود نخواهد بود و نیز عادت آنجناب بود که غیر از قرآن چیزی دیگر نمی نویسانید بلکه يك بار عمر بن الخطاب نسخه از تورات آورده میخواند آنجناب او را منع فرمود پس درین وقت خلاف این عادت مقرره سوای قرآن بدست خود نوشتن فرمود کمال تعجب حاضرین را رو داد و هیچ نفهمیدند ازین راه ذکر هذایان بطریق استفهام انکاری یا استفهام تعجبی بر زبان بعض از ایشان گذشت و اگر غرض ایشان اثبات هذیان بر پیغمبر می شد این نمی گفتند که باز به پرسید بلکه میگفتند که بگذارید کلام هذایان را اعتباری نیست تفصيل کلام درین مقام آنست که هجر در لغت عرب بمعنی اختلاط کلام است بوجهی كه فهمیده نشود و این اختلاط قسم می باشد در حصول یک قسم انبیا هیچ کس را نزاعي نیست و آن آنست که بسبب بحه صوت و غلبه خشکی بر زبان و ضعف آلات تکلم مخارج حروف کما ینبغی متبین نشوند و الفاظ بوجه نیک مسموع نگردند لحوق این حالت به انبیا نقصانی نیست زیرا که از اعراض و توابع مرض است و پیغمبر مارا نيزبه اجماع اهل سیر بحه الصوت در مرض موت عارض شده بود چنانچه در احادیث صحيحه نیز موجود است قسم دوم از اختلاط آنست که به سبب غشی و بخارات دردماغ که در تپهای محرقه اکثر می باشد کلام غیر منتظم یا خلاف مقصود بر زبان جاری گردد درین امر هر چند ناشی از امور بدنی است ليكن اثر آن بر روح مدركه ميرسد علما را در تجويز اين امر بر انبياء اختلاف است بعضی این را قیاس بر جنون کنند و ممتنع دانند و بعضی قیاس بر نوم کنند جایز شمارند در لحوق سبب اين عارضه بانبیا شبهه نیست زیراکه لحوق غشی بحضرت موسی علی نبینا و علیه الصلوه والاسلام در قرآن مجید منصوص است (وَلَمَّا جَاءَ مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَهُ رَبُّهُ قَالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَنْ تَرَانِي وَلَكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَهُ فَسَوْفَ تَرَانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَخَرَّ مُوسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ (143)(الاعراف) لحوق بیهوشی در وقت نفخ صور بجمیع پیغمبران سوای حضرت موسی نیز ثابت صحیح و قوله تعالی (وَنُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمَاوَاتِ وَمَنْ فِي الْأَرْضِ إِلَّا مَنْ شَاءَ اللَّهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْرَى فَإِذَا هُمْ قِيَامٌ يَنْظُرُونَ (68)(الزمر) و در حدیث صحیح وارد است فاکون اول من یفیق فاذا موسی آخذ بقائمه من قوائم العرش فلا ادری اصق فافاق قبلی ام جوزی بصعقه الطور آری این قدر هست که حق تعالی انبیا را بجهت کرامت و بزرگی ایشان در حالت غشی و بیهوشی نیز از آنچه خلاف مرضی او تعالی باشد معصوم میدارد قولا وفعلا هر مرضی حق است از ایشان صادر میشود در هر حالت و ظاهر است که این حالت را قیاس بر جنون نتوان کرد که در جنون اولا اختلال در قوی مدرکه روح بهم میرسد راسخ و مستمر می باشد بخلاف این حالت که در روح اصلا اختلال نمی باشد بلکه آلات بدنی بسبب استیلاء مخالف و توجه روح بدفع ان در حکم روح نمی مانند لهذا این حالت استمرار و رسوخ ندارد پس این حالت مثل نوم است که انبیا را نیز لاحق می گردد و از حالت یقظه تفاوت بسیار دارد نهایت انکه در خواب نیز دل این بزرگان آگاه و خبردار می باشد و مع هذا احکام نوم در اموریکه متعلق بجوارح وچشم و گوش می باشند تاثیر میکند و فوت نماز و بیخبری از خروج وقت آن طاری میگردد چنانچه در کافی کلینی در خبر لیله التعریس مذکور است و همچنین سهو ونسیان در نماز ایشان را لاحق میشود چنانچه امامیه در کتب صحیحه خود از انبیا و ایمه وقوع سهو را روایه کرده اند و چون درین قصه بوجوه بسیار از جناب پیغمبر خلاف عادت بظهور رسید چنانچه سابق بتفصیل نوشته شد اگر بعضی حاضرین را توهم پیدا شده باشد که مبادا از جنس اختلاط کلام است که درین قسم امراض رو میدهد بعید نیست و محل طعن و تشنیع نمی تواند شد علی الخصوص که شدت درد سر و التهاب حمی درانوقت بر آنجناب زور کرده بود و از روایه دیگر صریح این معنی و این استبعاد معلوم میشود که گفتند ما شانه اهجر استفهموه و مع هذا از راه مراعات ادب این گوینده هم جزم نکرده برسبیل تردد گفت که ایا اختلاط کلام است یا مانمی فهمیم بار دیگر استفهام کنند تا واضح فرماید و بتیقظ و هوشیاری ارشاد کند تا دوات و کاغذ بیاریم و الا درگذریم که چندان حاجت مشقت کشیدنش نیست اینهمه بر تقدیریست که قسم اخیر از اختلاط کلام مراد باشد و اگر قسم اولش مراد باشد یعنی مضمون را خلاف عادت پیغمبر می بینیم مبادا بسبب ضعف ناطقه الفاظ آنجناب را بخوبی در نیافته باشیم الفاظ دیگر است و ما چیز دیگر می شنویم بار دیگر استفهام کنید تا واضح فرماید و بیقین معلوم کنیم که همین الفاظ اند آنگه دوات و کاغذ بیاریم پس اصلا اشکال نمی آید و وجه سوم از طعن سراسر غلط فهمی یا از حق چشم پوشی است زیرا که رفع صوت بر صوت پیغمبر ممنوع است و از کسی درین قصه واقع نشده نه از عمر و نه از غیر عمر و رفع صوت با هم در حضور آنحضرت بتقریب مناظرات و مشاجرات همیشه جاری بود و اصلا آنرا منع نفرموده اند بلکه اشاره قرآن تجویز آن میفرماید به دو وجهه اول باین لفظ که (يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آَمَنُوا لَا تَرْفَعُوا أَصْوَاتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ وَلَا تَجْهَرُوا لَهُ بِالْقَوْلِ كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ (2)(الحجرات) واین نفرموده که لا ترفعوا اصواتکم بینکم عند النبی دوم (كَجَهْرِ بَعْضِكُمْ لِبَعْضٍ أَنْ تَحْبَطَ أَعْمَالُكُمْ وَأَنْتُمْ لَا تَشْعُرُونَ) پس صریح معلوم شد که جهر بعض بر بعض جایز است و مع هذا از کجا ثابت شود که اول عمر رفع صوت کرد و باعث تنازع گردید این را بدلیلی ثابت باید کرد بعد ازان زبان طعن باید کشاد دران حجره جمعی کثیر بودند و مقاولات جمع کثیر را رفع صوت لابدی است و ارشاد پیغمبر صلی الله علیه وسلم که لا ینبغی عندی تنازع نیز بر همین مدعا گواه است زیراکه لاینبغی ترک اولی را گویند نه حرام کبیره را اگر کسی گوید که زنا کردن مناسب نیست نزد اهل شرع ضحکه میگردد و لفظ قوموا عنی ازباب تنگ مزاجی مریض است که بگفت و شنید بسیار تنگ دل میشود و آنچه در حالت مرض از راه تنگ مزاجی بوقوع می آید در حق کسی محل طعن نیست علی الخصوص که این خطاب بهمه حاضرین است خواه مجوزین خواه مانعین در روایه صحیحه وارد است که آنحضرت صلی الله علیه وسلم را درهمین مرض لدود خورانیده بودند بعد افاقت فرمودند که لایبقی احد فی البیت الا العباس فانه لم یشهدکم و این تنگ مزاجی که بسبب مرض لاحق میگردد اصلا نقصان ندارد که انبیا را ازان معصوم اعتقاد باید مثل ضعف بدن است که در امراض لاحق می شود و وجه چهارم از طعن نیز مبتنی بر خیال باطل است زیراکه حق تلفی امت و قتی می شد که چیزی جدید را که از جانب خدا آمده باشد و در حق امت نافع باشد ممانعت میکرد بمضمون آیه (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا فَمَنِ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لِإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ )قطعا معلوم است که امر جدید نبود بلکه امر دینی هم نبود محض مشوره نیک و مصالح ملکی ارشاد می شد که زمان همین وصیت بود و کدام عاقل تجویز میکند که جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم در مدت بیست وسه سال که زمان نبوت آن افضل البشر بود وصف رحمت و رافت که برعموم خلق الله و بالخصوص در حق امت خود داشت با وجود تبلیغ قرآن و ارشاد احادیث بیشمار درین وقت تنگ چیری که هرگز نگفته بود و آن چیز تریاق مجرب بود براي دفع اختلاف میخواست بگوید یا نویسد بمنع کردن عمر ممتنع شد و تا پنج روز در حیات بود اصلا عمر درانجا حاضر نه بمجرد توهم آنکه مبادا بشنود و از بیرون در تهدید نماید بر زبان نیاورد و با وصف آمد و رفت جمیع اهل بیت درین وقت بآنها نفرماید که این کتاب را نوشته بگذارید (وَلَوْلَا إِذْ سَمِعْتُمُوهُ قُلْتُمْ مَا يَكُونُ لَنَا أَنْ نَتَكَلَّمَ بِهَذَا( سُبْحَانَكَ هَذَا بُهْتَانٌ عَظِيمٌ) (16)(النور) دلیل عقلی بر بطلان این خیال باطل آنست که اگر پیغمبر صلی الله علیه وسلم بنوشتن این کتاب بالحتم و القطع از جناب باری تعالی مامور می بود و با وصف یافتن فرصت که بقیه روز پنجشنبه و تمام روز جمعه و شنبه و یکشنبه بخیریت گذشت متعرض کتابت آن کتاب نشد لازم می آمد تساهل در تبلیغ که منافی عصمت آنجناب است حاشاه من ذلک قوله تعالی (يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ (67)(المائده) این همه ترسیدن از عمر درین وقت که موت غالب برحیات شده بود چه قدر بوعده الهی که بعصمت و محافظت وارد است نامطمئن بودنست معاذالله من ذلک و اگر به اجتهاد خود می خواستند که چیزی بنویسند پس بگفته عمر ازان اجتهاد رجوع فرمود با نه علی الشق الاول طعن بالکلیه زایل گشت بلکه درنگ سایر موافقات عمری منقلب شد بمنقبت لعز عزیز او ذل ذليل و علی الشق الثانی درترک آنچه نافع است فهمیده بود مصداق رحمه الهی نشده حاشا جنابه من ذلک قوله تعالی (لَقَدْ جَاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ (128)(التوبه) دلیل دیگر آنکه آنچه منظور داشت در نوشتن کتاب یا امر جدید بود زاید بر تبلیغ سابق يا ناسخ و مخالف آن یا تاکید آن علی الشق الاول و الثانی تکذیب آیه (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا)لازم می آید و علی الشق الثالث هیچ حق تلفی امت نمی شود زیراکه تاکید پیغمبر بالاتر از تاکید خدا نبود اگر از تاکید او حسابی بر ندارند از تاکید پیغمبر در حق شان چه خواهد کشود و دلیل نقلی بر بطلان این خیال آنکه در روایت سعید ابن جبیر از ابن عباس در همین خبر قرطاس وارد است و در صحیحین موجود که اشتد برسول الله صلی الله علیه و سلم و جعه فقال (ایتونی بکتف اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعدی ابدا) فتنازعوا فقالوا ما شانه اهجر استفهموه فذهبوا یردون علیه فقال (دعونی فالذی انا فیه خیر مما تدعوننی الیه) و اوصاهم بثلاث قال (اخرجوا المشرکین من جزیره العرب واجیزوا الوفد بنحو ماکنت اجیزهم) سکت عن الثالثه او قال و نسیتها و فی روایه و فی البیت رجال منهم عمر بن الخطاب قال قدغلبه الوجع وعند کم القرآن حسبکم کتاب الله ازین روایه صریح مستفاد شد که قبل از تکلم عمر حاضرین تنازع کردند و آنچه گفتنی بود گفتند و باز از جناب پیغمبر صلی الله علیه وسلم پرسیدند و آنجناب بعد از مراجعت سکوت فرمود از طلب ادوات کتابت و اگر امر جزمی یا موافق وحی می بود سکوت آنحضرت از امضاء آن منافی عصمت می بود وآنحضرت بعد ازین قصه باقرار شیعه تا پنج روز زنده ماند روز دوشنبه رفیق ملأ اعلی گشت فرصت تبلیغ وحی درین مدت بسیار یافت و معلوم شد که از امور دین چیزی نوشتن منظور نداشت بلکه در سیاست مدینه و مصالح ملکی و تدبیرات دنیوی چنانچه زبانی بآن چیزها وصیت فرمود و چیز سیوم که درین روایه فراموش شده تجهیز جیش اسامه است که در روایه دیگر ثابت است و اول دليل برین مدعا آنست که چون بار دیگر اصحاب از آوردن دوات و شانه پرسیدند در جواب فرمود که (فالذی انا فیه خیر مما تدعوننی الیه) یعنی شما میخواهید که وصیت نامه بنویسم و من مشغول الباطن ام بمشاهده حق تعالی و قرب و مناجات او جل شانه و اگر منظور نوشتن امور دینیه یا تبلیغ وحی می شد معنی خیریت درست نمی گشت زیراکه باجماع در حق انبیا بهتر از تبلیغ وحی و ترویج احکام دین عبادتی نیست و نیز از این روایه ظاهر شد که چون آن حضرت صلی الله علیه وسلم بار دیگر جواب بی تعلقی و وارستگی ازین عالم باصحاب ارشاد فرمود حاضران را یاسی و حسرتی دامنگیر حال شد عمربن الخطاب برای تسلیه آنها این عبارت گفت که این جواب ترش پیغمبر بشما نه از راه عتاب و غضب است برشما بلکه بسبب شدت درد است که موجب تنگ مزاجی گشته و از وارستگی پیغمبر مایوس نشوید که کتاب الله کافی و شافی است برای تربیت شما و پاس دین و ایمان شما ازینجا معلوم شد که این کلام از عمر بن الخطاب بعد ازین گفت و شنید در مقام تسلیه اصحاب واقع شده نه در مقام ممانعت از کتابت و مقطع الکلام درین مقام آنست که حضرت امیر نیز درین قصه حاضر بود باجماع اهل سیر از طرفین و اصلا انکار اوبر عمر با دیگر حاضران مجلس که ممانعت از کتابت کرده بودند نه در حیات شان و نه بعد از وفات شان که زمان خلافت حضرت امیر بود بروایه شیعه و سنی منقول نشده پس اگر عمر درین کار خطاوار است حضرت امیر نیز مجوز کار اوست و غیر ابن عباس که در انزمان صغیر السن بود هر گز برین قصه افسوس و تحسر از کسی منقول نشده اگر فوت امر مهمی درین ماجرا رو میداد کبراء صحابه و لااقل حضرت امیر خود آن را مذکور میفرمود و حسرت می نمود و شکایت این ممانعت بر زبان می آورد و اگر دری نجا کسی را بطریق شبهه بخاطر برسد که اگر مهمی از مهمات دین منظور نظر پیغمبر درین نوشتن نبود پس چرا فرمود که (لن تضلوا بعدی) زیرا که این لفظ صریح دلالت میکند که بسبب نوشتن این کتاب شما را گمراهی نخواهد شد و معنی گمراهی همین است که دردین خللی افتد جواب این شبهه آنست که لفظ ضلال در لغت عرب چنانچه بمعنی گمراهی دردین می آید بمعنی سوء تدبیر در مقدمات دنیوی نیز بسیار مستعمل می شود مثالش از کلام الهی قول برادران حضرت یوسف است در حق حضرت یعقوب علی نبینا و علیهم الصلوه و السلام که در سوره یوسف مذکور است (إِذْ قَالُوا لَيُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِينَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِي ضَلَالٍ مُبِينٍ (8)(یوسف) و نیز در همین سوره در جای دیگر است که (قَالُوا تَاللَّهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلَالِكَ الْقَدِيمِ (95)(یوسف) و پیداست که برادران حضرت یوسف کافر نبوده اند که پدر بزرگوار خود را که پیغمبر عالی مرتبه بود گمراه دین اعتقاد کنند معاذالله من هذا الظن الفاسد مراد ایشان بی تدبیری دنیوی بود که پسران کار آمدنی را که بخدمات قیام دارند چندان دوست نمیدارد و پسران خورد سال کم محنت و قاصر الخدمت را نوبت بعشق رسانیده پس درینجا هم مراد از تضلوا خطا در تدبیر ملکی است نه گمراهی دین و دلیل قطعی برین اراده آنست که درمدت بیست وسه سال نزول وحی و قرآن و تبلیغ احادیث اگر کفایت در هدایت ایشان و دفع گمراهی ایشان نه شده بود درین دوسه سطر کتاب چه قسم کفایت اینکار می توانست شد و نیز درینجا بخاطر بعضی میرسد که مبادا منظور آنجناب نوشتن امر خلافت باشد و سبب معانعت عمر این امر مهم در حیز توقف افتاد گوئیم اگر منظور نوشتن خلافت باشد از دو حال بیرون نیست یا خلافت ابوبکر خواهد بود یا خلافت حضرت امیر بر تقدیر اول آنحضرت صلی الله علیه وسلم بار دیگر در همین مرض این داعیه بخاطر مبارک آورده خود موقوف ساخت بی آنکه عمر یا دیگری ممانعت نماید بلکه حواله بر خدا و اجماع مومنین فرمود و دانست که این مقدمه واقع شدنی است حاجت بنوشتن نیست در صحیح مسلم موجود ات که آنجناب عایشه صدیقه را درهمین مرض فرمود که (ادعی لی اباک و اخاک اکتب لهما کتابا فانی اخاف ان یتمنی متمن و یقول قائل انا و لا ویابی الله و المومنین الاابا بکر) یعنی بطلب نزد من پدر و برادر خود را تا من بنویسم وصیت نامه زیراکه می ترسم که آرزو کند آرزو کننده یا گوید گوینده که منم و دیگری نیست و قبول نخواهد کرد خدا و مردم با ایمان مگر ابوبکر را درینجا عمر کجا حاضر بود که از نویسانیدن وصیت نامه ممانعت کرده باشد و بر تقدیر ثانی نیز حاجت نوشتن نبود زیراکه قبل ازین واقعه بحضور هزاران کس در میدان غدیر خم خطیه ولایت امیر المومنین فرموده بود و حضرت امیر را مولای هر مومن و مومنه ساخته و آن قصه مشهور آفاق و زبان زد خلایق گشته بود اگر با وصف آن تقید وتاکید وشهرت و تواتر موافق آن مل نه کنند ازین نوشتن خانگی که چند کس بیش دران حاضر نبودند چه می گشود بالجمله بهیچ صورت در ممانعت ازین کتابت حق امت تلف نشده و مهمان دینی در پرده خفا نمانده و این خیال باطل بعینه مثال خیال غیبت امام مهدی است حذوا بحذو که و سواسی بیش نیست و مرض وسواس را علاجی نه.