شهادت حضرت عمر رضی الله عنه
اول محرم شهادت حضرت عمر
هرمزان یکی از فرماندهان بزرگ فارس (ایران) بود هرمزان در چندین جنگ بزرگ نیروهای ایران را در برابر مسلمانان فرماندهی نمود اما در همه جا شکست خورده مجبور به عقب نشینی شد. تا اینکه به منطقه فرماندهی خودش یعنی اهواز رسید هرمزان آدم بسیار مکاری بود وقتی خود را در برابر مسلمانان ضعیف دید با آنان صلح نمود .مسلمانان طبق دستور دینشان به عهد و پیمان کاملا پایبند بودند پس از صلح دیگر توجهی به طرف هرمزان و اینکه او چه می کند ننمودند اما هرمزان که از این فرصت استفاده نمود و به تقویت نیروهایش پرداخت او تعداد زیادی نیرو مخصوصا از کردها برای خود جمع نمود و ناگهان عهد شکست و بر ضد مسلمانان وارد جنگ شد . حضرت عمر وقتی با خبر شد لشکری به فرماندهی حرقوص بن زهیر به کمک مسلمانان فرستاد. حرقوص به اهواز حمله کرد و هرمزان را از اهواز فراری داد و اهواز را دوباره فتح نمود هرمزان به طرف رامهرمز گریخت . مسلمانان به تعقیبش پرداختند.هرمزان وقتی وضعش را نامناسب دید بار دیگر با مسلمانان صلح نمود. پس از صلح مجددا به تقویت نیروهایش پرداخت و یکبار دیگر پیمان شکست و وارد جنگ شد. این دفعه مسلمانان از بصره و کوفه و جاهای دیگر به کمک آمدند و هرمزان در محاصره گرفتند پس از چند ماه جنگ سخت بالاخره هرمزان شکست خورد . وقتی مسلمانان او را محاصره کردند تا دستگیرش کنند گفت: در تیردان من صد تیر وجود دارد تا زمانیکه یک تیر باشد شما نمی توانید به من نزدیک شوید وقتی من صد نفر از شما را زخمی بکنم یا بکشم دستگیری من چه سودی برایتان دارد؟ مسلمانان گفتند می خواهی چه بگویی؟ گفت من به شرطی تسلیم می شوم که مرا به نزد عمر بفرستید هر چه او در مورد من تصمیم بگیرد قبول است.مسلمانان پذیرفتند و هرمزان تسلیم و اسیر شد . او تعداد بسیار زیادی از مسلمانان را به شهادت رسانیده بود دو نفر از فرماندهان مسلمان به نامهای : مجزاءه بن ثور و براء بن مالک را با دست خود کشته بود و با توجه به عهد شکنیهای مکرر مجرمی بود که باید مجازات شود.نیروهای اسلام هرمزان را همراه تعدادی به فرماندهی ابوموسی به مدینه فرستادند. وقتی آنان به نزدیکی مدینه رسیدند لباسهای فرمانروایی هرمزان را بر تنش نمودند و تاج مخصوصش که "آذین" نام داشت بر سرش گذاشتند یعنی به همان شکلی که در آوردند که در مقر فرماندهی خود بود تا مردم بدانند او چه شخص بزرگی بوده است.وقتی آنان وارد مدینه شدند به طرف خانه حضرت عمر رفتند اما حضرت عمر در خانه خودش نبود آنان به مسجد رفتند اما حضرت عمر را ندیدند طبعا با دیدن هرمزان تعدادی مردم دورشان جمع شده بودند.تعدادی از بچه ها که بازی می کردند گفتند حضرت عمر قسمت راست مسجد خوابیده است .این جمعیت به نزدیکی عمر رسیدند چند نفری از مسلمانان مدینه سعی می کردند آنها را ساکت کنند تا حضرت عمر بیدار نشود.هرمزان که بشدت تعجب کرده بود پرسید حضرت عمر کجاست؟ کسی که مترجم بود نشانش داد. هرمزان پرسید کو نگهبانان و درباریهایش ؟ گفتند : دربان و محافظ ندارد. هرمزان گفت : پس حتما پیغمبری است . گفتند نه پیغمبر نیست اما به روش آنان عمل می کند.در این موقع حضرت عمر بیدار شد و نشست . وقتی به طرف هرمزان نگاه کرد گفت: هرمزان؟ گفتند بله ای امیر المومنین هرمزان است که اسیر شده است. حضرت عمر فرمود: أعوذ بالله من النار وأستعين الله (پناه می برم به خدا از آتش) سپس فرمود:الحمد لله الذي أذل بالاسلام هذا وأشياعه (سپاس خدایی را که بوسیله اسلام این را و مانند او را ذلیل ساخت) سپس فرمود:يا معشر المسلمين تمسكوا بهذا الدين واهتدوا بهدى نبيكم ولا تبطرنكم الدنيا فإنها غرارة (ای جمع مسلمین به این دین چنگ بزنید و به روش پیامبرتان عمل کنید و شما را دنیا به تکبر واندارد زیرا دنیا فریبنده است. )در این موقع وفد اعزامی گفتند : ای امیر المومنین این هرمزان پادشاه اهواز است با وی سخن بگویید. حضرت عمر فرمود : تا زمانی که به این شکل است هرگز سخن نمی گویم. سریعا تاج و لباسهای فاخرش را در آوردند و لباس معمولی بر تنش دادند در این موقع حضرت عمر گفت: ای هرمزان عاقبت خیانت و عهد شکنی را چگونه دیدی؟ هرمزان گفت: ای عمر ما و شما در زمان سابق به حال خودمان بودیم خدا با هیچکداممان نبود آن زمان ما بر شما غالب بودیم اما الان خدا با شما است و بهمین خاطر ما مغلوب هستیم و شما غالب.حضرت عمر فرمود : در روزگار جاهلیت شما متحد بودید و ما متفرق به همین خاطر شما غالب بودید.سپس حضرت عمر گفت: تو چه عذر و بهانه ای برای عهد شکنی مکرر خود داری ؟ چرا پشت سر هم عهد شکنی می کردی؟هرمزان گفت: می ترسم قبل از آنکه خبر دهم شما مرا بکشید. حضرت عمر گفت : نترس اینطوری نمی شود.هرمزان گفت: من تشنه هستم. حضرت عمر فرمود: برایش آب بیاورید. وقتی آب آوردند چون کاسه معمولی بود هرمزان گفت من اگر بمیرم هم نمی توانم از این کاسه آب بخورم. حضرت عمر دستور داد در کاسه بهتری آب بیاورند وقتی آب آوردند هرمزان آبها را گرفت و طوری نشان داد که دستهایش از ترس می لرزند . گفت من می ترسم موقعی که مشغول نوشیدن آب هستم شما مرا بکشید . حضرت عمر فرمود نترس . تا زمانی که آب نخوردی تو را نمی کشیم. او آبها را بر زمین ریخت. حضرت عمر گفت بروید دوباره برایش آب بیاورید تا تشنه از دنیا نرود. هرمزان گفت من نیازی به آب ندارم من تشنه نیستم فقط می خواستم امان بگیرم و شما مرا امان دادید. حضرت عمر گفت: هرگز چنین نیست و من شما را امان ندادم . در این موقع انس صحابی پیامبر گفت: بله ای امیر المومنین شما او را امان دادید. حضرت عمر گفت: وای بر تو . من چگونه قاتل مجزأة و براء را امان می دهم؟ دلیلی برای حرفت بیاور ورنه تو را مجازات می کنم. انس گفت: شما فرمودید : تا زمانی که علت پیمان شکنی را بیان نکردی تو را نمی کشیم و فرمودید : تا زمانی که اب ننوشیدی تو را نمی کشیم. کسانی که در آن مجلس بودند گفتند راست می گوید.در این موقع حضرت عمر به هرمزان فرمود: مرا فریب دادی و قسم بخدا من از غیر مسلمان فریب نخواهم خورد . در این موقع هرمزان گفت خب من مسلمان می شوم.به این صورت هرمزان با دلی ناخواسته مسلمان شد و امان گرفت. حضرت عمر دستور داد مبلغ دو هزار درهم به عنوان حقوق ماهیانه به وی بدهند و منزلی در مدینه در اختیارش بگذارند. (تاریخ طبری ج 3 ص 183)ایرانی دیگری هم به نام فیروز اسیر شده بود و در اختیار مغیره بن شعبه بود . فیروز صنعتگری بود . فیروز وقتی دید عربها برای خود کنیه انتخاب می کنند برای خود کنیه ابولولو را انتخاب کرد. چون فیروز هم همین معانی (معنی جواهرات ) را می داد.مدتی گذشت تا اینکه هرمزان برنامه ترور حضرت عمر را طراحی نمود.
فیروز (ابولولو) که از نظر مذهب مسیحی بود، برده مغیره بن شعبه بود روزی حضرت عمر را در بازار دید به وی گفت : ای امیر المومنین ارباب من بر من خراج زیادی گذاشته است . حضرت عمر پرسید چقدر گذاشته ؟ گفت روزی دو درهم . حضرت عمر پرسید شغل شما چیست ؟ گفت نجاری ، نقاشی و حدادی . حضرت عمر گفت با این شغلهایی که شما دارید دو درهم زیاد نیست.بعد حضرت عمر گفت : من شنیده ام شما گفته اید من می توانم اسیایی درست کنم که بوسیله باد کار کند. گفت بله. حضرت عمر گفت : برای من یک اسیا بساز. ابولولو گفت : برای شما یک آسیایی بسازم که شرق و غرب در موردش حرف بزنند. وقتی ابولولو رفت حضرت عمر گفت این برده مرا تهدید کرد.حضرت عمر روز جمعه سخنرانی کرد و گفت : من خواب دیدم که خروس سرخی جند بار به من نک زد و فکر می کنم این نشان آن باشد که اجلم نزدیک شده است.روز بعد از تهدید ابولولو ، کعب الاحبار (یهودی که مسلمان شده بود) به نزد حضرت عمر آمد و گفت: فلما كان الغد جاءه كعب الأحبار فقال له: يا أمير المؤمنين، اعهد فإنك ميت في ثلاث ليال. قال: وما يدريك؟ قال: أجده في كتاب التوراة. قال عمر: الله! إنك لتجد عمر بن الخطاب في التوراة؟ قال: اللهم لا ولكني أجد حليتك وصفتك وأنك قد فني أجلك. (الکامل فی التاریخ ج 1 ص 469) (تاریخ طبری ج 3 ص 264)" روز بعد از تهدید ابولولو کعب الاحبار به نزد عمر آمد و گفت: ای امیر المومنین وصیت کن زیرا شما بعد از سه روز می میرید. حضرت عمر گفت : شما از کجا می دانی؟ کعب گفت: در تورات می بینم. حضرت عمر گفت : تو را بخدا که تو در تورات می بینی که نوشته عمر ابن خطاب؟ گفت نه (اسم شما نیست) ولی وصف و تعریف شما هست. و اینکه اجل شما فرا رسیده. "فلما كان الغد جاءه كعب فقال: بقي يومان. فلما كان الغد جاءه كعبٌ فقال: مضى يومان وبقي يوم. " فردای آنروز کعب آمد و گفت : دو روز دیگر باقی مانده . روز بعد آمد و گفت : دو روز گذشت و یک روز مانده . "حضرت عمر و همه تعجب می کردند زیرا حضرت عمر کاملا سالم بود و هیچ ناراحتی نداشت.در همین روز یعنی یک روز قبل از ضربت خوردن حضرت عمر ، عبدالرحمن فرزند ابوبکر از یکجایی عبور می کرد دید: هرمزان و ابولولو و جفینه (یک مسیحی که مدتی بود به بهانه سواد آموختن در مدینه مستقر شده بود) ایستاده اند و درگوشی با هم حرف می زنند موقعی که چشمشان به عبدالرحمان افتاد بشدت هراسان شدند و وقتی عقب رفتند خنجری افتاد که کاملا عجیب بود و توجه عبدالرحمن را جلب نمود این خنجر دو سر داشت و دسته اش در وسط بود. عبدالرحمن از دستپاچه شدن این سه نفر تعجب کرد و به راهش رفت.صبح روز سوم ابولولو چادری بر خود پبچیده بود تا شناسایی نشود و در صف اول آمده و جای گرفته بود حضرت عمر به نماز صبح آمد صفهای مردم را راست نمود و سپس تکبیر گفت : و نماز را آغاز نمود در این موقع ابولولو از پشت سرش حمله نمود و چند خنجر بر شکم حضرت عمر زد حضرت عمر افتاد .ابولولو خواست فرار کند اما صفوف مسلمانان راه را بر او بسته بود او همینطور بی هدف همه را با خنجر می زد تا راهش را باز کند جمعا دوازده نفر را زد که شش نفر به شهادت رسیدند وتا اینکه مردی عراقی چادری را بر سرش انداخت و او را دستگیر نمود. ابولولو وقتی خود را دستگیر شده دید با همان خنجر خود خود را زد و کشت.مردمی که به نماز ایستاده بودند هیچ متوجه نشدند چی شد حضرت عمر پس از افتادن عبدالرحمن بن عوف را صدا زد و گفت نماز را ادامه بده . عبدالرحمن جلو آمد و نماز را با سوره های کوچک اقامه کرد مردم تعجب نموده بودند که چرا صدای عمر قطع شد و صدای عبدالرحمن قرائت می خواند.بعد از نماز حضرت عمر را به خانه منتقل کردند. اولین مساله ای که ذهن حضرت عمر را مشغول داشته بود این بود که چه کسی مرا زد . لذا دستور داد بروید بنگرید چه کسی مرا زد.وقتی رفتند و تحقیق نمودند و جسد ابولولو را دیدند به حضرت عمر خبر دادند که قاتلش ابولولو است حضرت عمر خوشحال شد و گفت خدا را سپاس که خون من به گردن مسلمانی نیافتاد کسی مرتکب قتل من شد که یک سجده برای خدا نکرده.عبدالرحمن وقتی خبر ضربت خوردن حضرت عمر را شنید فورا به یاد جلسه هرمزان افتاد و گفت بنگرید با چه وسیله ای حضرت عمر ضربت خورد اگر خنجر دو سر باشد پس همان خنجر و توطئه ای بود. وقتی خنجر را دید گفت : همین بود.طبیب برای معاینه زخم حضرت عمر آمد ابتدا آب خرما به او خورانیدند (بخاطر آنکه حالش بجا بیاید مثل آب قند امروزی ) از آنجا که آب خرما مثل خون سرخ رنگ است معلوم نشد که آنها از معده او ببرون آمدند. لحظاتی بعد شیر به وی دادند دیدند شیرها از زخم شکم بیرون آمدند برای انکه روحیه حضرت عمر ضعیف نشود همه گفتند : اشکالی ندارد خوب می شود . حضرت عمر خندیدند و گفتند : اگر کشته شدن اشکالی ندارد پس من کشته شدم.
در بحث قبلی گفتیم که حضرت عمر مجروح شدند بعد از آنکه متوجه شدند زخم کشنده است حضرت عمر در مورد جانشین خود سخن گفتند فرمودند من شش نفر را پیشنهاد می کنم اینها کسانی هستند که رسول خدا وفات نمودند در حالیکه از اینها راضی بودند سفارش می کنم یکی از این شش نفر را انتخاب نمایید.افرادی را که نام می برم صدا بزنید: علی ، عثمان ، زبیر، سعد ، طلحه ، عبدالرحمن بن عوف.وقتی آنان آمدند حضرت عمر ضمن سفارشات دیگر در مورد اینکه آنان اقوامشان را از دیگران ترجیح دهند و مسئولیتها را به آنها بدهند هشدار داد . فرمودند : أنشدك الله يا علي ان وليت من أمور الناس شيئا أن تحمل بني هاشم على رقاب الناس أنشدك الله يا عثمان ان وليت من أمور الناس شيئا أن تحمل بني أبي معيط على رقاب الناس أنشدك الله يا سعد ان وليت من أمور الناس شيئا أن تحمل أقاربك على رقاب الناس (طبری ج 3 ص 264)تو را به خدا قسم می دهم ای علی اگر مسئولیت امور به دست تو آمد از اینکه بنی هاشم (خویشاوندانت) را بر گرده مردم مسلط کنی . و تو را به خدا قسم می دهم ای عثمان اگر مسئولیت امور به دست تو افتاد از اینکه فرزندان ابی معیط را بر گردن مردم سوار نمایی . و تو را به خدا قسم می دهم ای سعد اگر مسئولیت امور به دست تو افتاد از اینکه خویشاوندانت را بر گردن مردم سوار نمایی.سپس فرمود: با هم مشوره کنید و از میان خود یکی را انتخاب نمایید. سپس فرمود: جانشین بعد از خودم را در مورد انصار سفارش می کنم با آنها نیکی کنید . و همینطور به عهد و پیمانهایی که رسول اکرم بسته اند پایبند باشید و آنها را مراعات کنید.بعد از همه اینها مسئله ای که ذهن حضرت عمر را مشغول داشت این بود که کنار دوستانش (پیامبر و ابوبکر) دفن شود . به فرزندش عبدالله گفت : ای فرزند برو به نزد عایشه و به ایشان سلام برسان و بگو : عمر گفته اجازه می دهی من کنار دوستانم دفن شوم؟پیامبر خدا صل الله علیه و سلم در خانه عایشه دفن شدند دو سال بعد حضرت ابوبکر کنار پیامبر دفن شدند و عایشه همچنان در همان خانه زندگی می کرد. تصور عایشه این بود که من تا زنده ام در همین خانه خود زندگی می کنم هر زمان از دنیا رفتم همینجا دفن خواهم شد. و چون عایشه خانه دیگری نداشت اصلا فکر نمی کرد روزی نامحرمی را آنجا دفن کنند تا او ناچار به ترک خانه خود بشود.وقتی عبدالله بن عمر آمد و پیام حضرت عمر را آورد حضرت عایشه تعجب کرد و گفت من جای دیگری ندارم که نقل مکان کنم . و اینجا را برای خودم نگهداشته ام.وقتی عبدالله بن عمر برگشت ناگهان حضرت عایشه تغییر کرد . کسی را فرستاد که زود عبدالله بن عمر را برگردانیدند. حضرت عایشه گفت من الان که فکر کردم متوجه شدم حتما خدا می خواهد این سه نفر کنار هم دفن شوند زیرا من به یاد آوردم که هر زمان پیامبر سخنی می خواستند بگویند مثلا می گفتند : من و ابوبکر و عمر فلان جا رفتیم من و ابوبکر و عمر چنین گفتیم و.. پس وقتی در زندگی آنان با هم بودند چرا بعد از موت با هم نباشند. به امیر المومنین سلام برسانید و بگویید من اجازه دادم.حضرت عایشه وسایل خود را جمع نمود و به خانه برادرش عبدالرحمن نقل مکان کرد.وقتی عبدالله خبر اجازه حضرت عایشه را شنید خوشحال شدند ولی به فرزندش گفتند ای عبدالله احتمال دارد عایشه رودربایستی گیر نموده و با دلی ناخواسته اجازه داده اند لذا هرگاه من مردم یک بار دیگر از عایشه اجازه بگیر اگر اجازه دادند خوب است ولی اگر اجازه ندادند در قبرستان بقیع مرا دفن کن.سرنوشت قاتلان حضرت عمروقتی خبر جلسه روز قبل ابولولو و هرمزان و جفینه مسیحی همه جا سر زبان افتاد، عبیدالله فرزند عمر شمشیرش را بر داشت و سراغ آنان رفت او هرمزان و جفینه و دختر ابولولو را کشت . در این موقع مسلمانان خبر شدند که او آنها را کشته و همچنان قصد دارد کسان دیگری را بکشد به حضرت عمر اطلاع دادند حضرت عمر ناراحت شد و دستور داد او را دستگیر کنند. عده ای او را احاطه نمودند ولی چون شمشیر در دستش بود کسی جرات نمی کرد به وی نزدیک شود تا اینکه سعد ابن ابی وقاص و عمرو بن العاص آمدند و با زحمت شمشیر را از دستش در آوردند سعد موهایش را گرفت و او را بر زمین زد و دستگیرش نموده به خانه خود برد و زندانیش کرد.حضرت عمر وقتی از دستگیری عبیدالله خبر شد گفت: جانشین بعد از من در موردش تصمیم بگیرد.وقتی حضرت عمر از دنیا رحلت نمود او را در جوار پیامبر و ابوبکر دفن نمودند . سپس آن شش نفر وارد خانه مخصوصی شدند تا از میان خود یکی را انتخاب نمایند.شهادت حضرت عمر بزرگترین ضربه به اسلامشهادت حضرت عمر بزرگترین ضربه به اسلام بود حضرت عمر اولین شهید محراب مسجد بود اگر حضرت عمر در آن زمان به شهادت نمی رسید شاید فتنه ها و مشکلات بعدی (مثل شهادت عثمان و علی و حسین و...) برای مسلمانان ایجاد نمی شد.وقتی حضرت ابوبکر جانشین رسول خدا شد هرگاه می خواستند او را خطاب نمایند مثلا می گفتند السلام علیک یا خلیفه رسول الله . سلام بر تو ای جانشین پیامبر.وقتی حضرت عمر جانشین حضرت ابوبکر شد تا مدتی به وی هنگام خطاب می گفتند : السلام علیک یا خلیفه خلیفه رسول الله . سلام بر تو ای جانشین جانشین پیامبر . تلفظ اینقدر کلمه کمی مشکل بود به همین خاطر مسلمانان به حضرت عمر لقب امیر المومنین دادند یعنی اولین کسی که امیر المومنین نامیده شد حضرت عمر بود.زمانی که حضرت علی در هنگام نماز صبح مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید، دخترشان ام کلثوم فریاد می زد و می گفت : وجعلت أم كلثوم بنت على تقول : مالى ولصلاة الغداة قتل زوجى عمر أمير المؤمنين صلاة الغداة وقتل أبى أمير المؤمنين صلاة الغداة (البدایه و النهایه ج ۸ ص ۱۳ - تاریخ اسلام ذهبی ج ۱ ص ۴۸۹ )چه شده مرا با نماز صبح ( چرا برای من مصیبت شده ). همسرم امیرالمومنین عمر در هنگام نماز صبح به شهادت رسید پدرم امیرالمومنین نیز در نماز صبح به شهادت رسید.
فیروز (ابولولو) که از نظر مذهب مسیحی بود، برده مغیره بن شعبه بود روزی حضرت عمر را در بازار دید به وی گفت : ای امیر المومنین ارباب من بر من خراج زیادی گذاشته است . حضرت عمر پرسید چقدر گذاشته ؟ گفت روزی دو درهم . حضرت عمر پرسید شغل شما چیست ؟ گفت نجاری ، نقاشی و حدادی . حضرت عمر گفت با این شغلهایی که شما دارید دو درهم زیاد نیست.بعد حضرت عمر گفت : من شنیده ام شما گفته اید من می توانم اسیایی درست کنم که بوسیله باد کار کند. گفت بله. حضرت عمر گفت : برای من یک اسیا بساز. ابولولو گفت : برای شما یک آسیایی بسازم که شرق و غرب در موردش حرف بزنند. وقتی ابولولو رفت حضرت عمر گفت این برده مرا تهدید کرد.حضرت عمر روز جمعه سخنرانی کرد و گفت : من خواب دیدم که خروس سرخی جند بار به من نک زد و فکر می کنم این نشان آن باشد که اجلم نزدیک شده است.روز بعد از تهدید ابولولو ، کعب الاحبار (یهودی که مسلمان شده بود) به نزد حضرت عمر آمد و گفت: فلما كان الغد جاءه كعب الأحبار فقال له: يا أمير المؤمنين، اعهد فإنك ميت في ثلاث ليال. قال: وما يدريك؟ قال: أجده في كتاب التوراة. قال عمر: الله! إنك لتجد عمر بن الخطاب في التوراة؟ قال: اللهم لا ولكني أجد حليتك وصفتك وأنك قد فني أجلك. (الکامل فی التاریخ ج 1 ص 469) (تاریخ طبری ج 3 ص 264)" روز بعد از تهدید ابولولو کعب الاحبار به نزد عمر آمد و گفت: ای امیر المومنین وصیت کن زیرا شما بعد از سه روز می میرید. حضرت عمر گفت : شما از کجا می دانی؟ کعب گفت: در تورات می بینم. حضرت عمر گفت : تو را بخدا که تو در تورات می بینی که نوشته عمر ابن خطاب؟ گفت نه (اسم شما نیست) ولی وصف و تعریف شما هست. و اینکه اجل شما فرا رسیده. "فلما كان الغد جاءه كعب فقال: بقي يومان. فلما كان الغد جاءه كعبٌ فقال: مضى يومان وبقي يوم. " فردای آنروز کعب آمد و گفت : دو روز دیگر باقی مانده . روز بعد آمد و گفت : دو روز گذشت و یک روز مانده . "حضرت عمر و همه تعجب می کردند زیرا حضرت عمر کاملا سالم بود و هیچ ناراحتی نداشت.در همین روز یعنی یک روز قبل از ضربت خوردن حضرت عمر ، عبدالرحمن فرزند ابوبکر از یکجایی عبور می کرد دید: هرمزان و ابولولو و جفینه (یک مسیحی که مدتی بود به بهانه سواد آموختن در مدینه مستقر شده بود) ایستاده اند و درگوشی با هم حرف می زنند موقعی که چشمشان به عبدالرحمان افتاد بشدت هراسان شدند و وقتی عقب رفتند خنجری افتاد که کاملا عجیب بود و توجه عبدالرحمن را جلب نمود این خنجر دو سر داشت و دسته اش در وسط بود. عبدالرحمن از دستپاچه شدن این سه نفر تعجب کرد و به راهش رفت.صبح روز سوم ابولولو چادری بر خود پبچیده بود تا شناسایی نشود و در صف اول آمده و جای گرفته بود حضرت عمر به نماز صبح آمد صفهای مردم را راست نمود و سپس تکبیر گفت : و نماز را آغاز نمود در این موقع ابولولو از پشت سرش حمله نمود و چند خنجر بر شکم حضرت عمر زد حضرت عمر افتاد .ابولولو خواست فرار کند اما صفوف مسلمانان راه را بر او بسته بود او همینطور بی هدف همه را با خنجر می زد تا راهش را باز کند جمعا دوازده نفر را زد که شش نفر به شهادت رسیدند وتا اینکه مردی عراقی چادری را بر سرش انداخت و او را دستگیر نمود. ابولولو وقتی خود را دستگیر شده دید با همان خنجر خود خود را زد و کشت.مردمی که به نماز ایستاده بودند هیچ متوجه نشدند چی شد حضرت عمر پس از افتادن عبدالرحمن بن عوف را صدا زد و گفت نماز را ادامه بده . عبدالرحمن جلو آمد و نماز را با سوره های کوچک اقامه کرد مردم تعجب نموده بودند که چرا صدای عمر قطع شد و صدای عبدالرحمن قرائت می خواند.بعد از نماز حضرت عمر را به خانه منتقل کردند. اولین مساله ای که ذهن حضرت عمر را مشغول داشته بود این بود که چه کسی مرا زد . لذا دستور داد بروید بنگرید چه کسی مرا زد.وقتی رفتند و تحقیق نمودند و جسد ابولولو را دیدند به حضرت عمر خبر دادند که قاتلش ابولولو است حضرت عمر خوشحال شد و گفت خدا را سپاس که خون من به گردن مسلمانی نیافتاد کسی مرتکب قتل من شد که یک سجده برای خدا نکرده.عبدالرحمن وقتی خبر ضربت خوردن حضرت عمر را شنید فورا به یاد جلسه هرمزان افتاد و گفت بنگرید با چه وسیله ای حضرت عمر ضربت خورد اگر خنجر دو سر باشد پس همان خنجر و توطئه ای بود. وقتی خنجر را دید گفت : همین بود.طبیب برای معاینه زخم حضرت عمر آمد ابتدا آب خرما به او خورانیدند (بخاطر آنکه حالش بجا بیاید مثل آب قند امروزی ) از آنجا که آب خرما مثل خون سرخ رنگ است معلوم نشد که آنها از معده او ببرون آمدند. لحظاتی بعد شیر به وی دادند دیدند شیرها از زخم شکم بیرون آمدند برای انکه روحیه حضرت عمر ضعیف نشود همه گفتند : اشکالی ندارد خوب می شود . حضرت عمر خندیدند و گفتند : اگر کشته شدن اشکالی ندارد پس من کشته شدم.
در بحث قبلی گفتیم که حضرت عمر مجروح شدند بعد از آنکه متوجه شدند زخم کشنده است حضرت عمر در مورد جانشین خود سخن گفتند فرمودند من شش نفر را پیشنهاد می کنم اینها کسانی هستند که رسول خدا وفات نمودند در حالیکه از اینها راضی بودند سفارش می کنم یکی از این شش نفر را انتخاب نمایید.افرادی را که نام می برم صدا بزنید: علی ، عثمان ، زبیر، سعد ، طلحه ، عبدالرحمن بن عوف.وقتی آنان آمدند حضرت عمر ضمن سفارشات دیگر در مورد اینکه آنان اقوامشان را از دیگران ترجیح دهند و مسئولیتها را به آنها بدهند هشدار داد . فرمودند : أنشدك الله يا علي ان وليت من أمور الناس شيئا أن تحمل بني هاشم على رقاب الناس أنشدك الله يا عثمان ان وليت من أمور الناس شيئا أن تحمل بني أبي معيط على رقاب الناس أنشدك الله يا سعد ان وليت من أمور الناس شيئا أن تحمل أقاربك على رقاب الناس (طبری ج 3 ص 264)تو را به خدا قسم می دهم ای علی اگر مسئولیت امور به دست تو آمد از اینکه بنی هاشم (خویشاوندانت) را بر گرده مردم مسلط کنی . و تو را به خدا قسم می دهم ای عثمان اگر مسئولیت امور به دست تو افتاد از اینکه فرزندان ابی معیط را بر گردن مردم سوار نمایی . و تو را به خدا قسم می دهم ای سعد اگر مسئولیت امور به دست تو افتاد از اینکه خویشاوندانت را بر گردن مردم سوار نمایی.سپس فرمود: با هم مشوره کنید و از میان خود یکی را انتخاب نمایید. سپس فرمود: جانشین بعد از خودم را در مورد انصار سفارش می کنم با آنها نیکی کنید . و همینطور به عهد و پیمانهایی که رسول اکرم بسته اند پایبند باشید و آنها را مراعات کنید.بعد از همه اینها مسئله ای که ذهن حضرت عمر را مشغول داشت این بود که کنار دوستانش (پیامبر و ابوبکر) دفن شود . به فرزندش عبدالله گفت : ای فرزند برو به نزد عایشه و به ایشان سلام برسان و بگو : عمر گفته اجازه می دهی من کنار دوستانم دفن شوم؟پیامبر خدا صل الله علیه و سلم در خانه عایشه دفن شدند دو سال بعد حضرت ابوبکر کنار پیامبر دفن شدند و عایشه همچنان در همان خانه زندگی می کرد. تصور عایشه این بود که من تا زنده ام در همین خانه خود زندگی می کنم هر زمان از دنیا رفتم همینجا دفن خواهم شد. و چون عایشه خانه دیگری نداشت اصلا فکر نمی کرد روزی نامحرمی را آنجا دفن کنند تا او ناچار به ترک خانه خود بشود.وقتی عبدالله بن عمر آمد و پیام حضرت عمر را آورد حضرت عایشه تعجب کرد و گفت من جای دیگری ندارم که نقل مکان کنم . و اینجا را برای خودم نگهداشته ام.وقتی عبدالله بن عمر برگشت ناگهان حضرت عایشه تغییر کرد . کسی را فرستاد که زود عبدالله بن عمر را برگردانیدند. حضرت عایشه گفت من الان که فکر کردم متوجه شدم حتما خدا می خواهد این سه نفر کنار هم دفن شوند زیرا من به یاد آوردم که هر زمان پیامبر سخنی می خواستند بگویند مثلا می گفتند : من و ابوبکر و عمر فلان جا رفتیم من و ابوبکر و عمر چنین گفتیم و.. پس وقتی در زندگی آنان با هم بودند چرا بعد از موت با هم نباشند. به امیر المومنین سلام برسانید و بگویید من اجازه دادم.حضرت عایشه وسایل خود را جمع نمود و به خانه برادرش عبدالرحمن نقل مکان کرد.وقتی عبدالله خبر اجازه حضرت عایشه را شنید خوشحال شدند ولی به فرزندش گفتند ای عبدالله احتمال دارد عایشه رودربایستی گیر نموده و با دلی ناخواسته اجازه داده اند لذا هرگاه من مردم یک بار دیگر از عایشه اجازه بگیر اگر اجازه دادند خوب است ولی اگر اجازه ندادند در قبرستان بقیع مرا دفن کن.سرنوشت قاتلان حضرت عمروقتی خبر جلسه روز قبل ابولولو و هرمزان و جفینه مسیحی همه جا سر زبان افتاد، عبیدالله فرزند عمر شمشیرش را بر داشت و سراغ آنان رفت او هرمزان و جفینه و دختر ابولولو را کشت . در این موقع مسلمانان خبر شدند که او آنها را کشته و همچنان قصد دارد کسان دیگری را بکشد به حضرت عمر اطلاع دادند حضرت عمر ناراحت شد و دستور داد او را دستگیر کنند. عده ای او را احاطه نمودند ولی چون شمشیر در دستش بود کسی جرات نمی کرد به وی نزدیک شود تا اینکه سعد ابن ابی وقاص و عمرو بن العاص آمدند و با زحمت شمشیر را از دستش در آوردند سعد موهایش را گرفت و او را بر زمین زد و دستگیرش نموده به خانه خود برد و زندانیش کرد.حضرت عمر وقتی از دستگیری عبیدالله خبر شد گفت: جانشین بعد از من در موردش تصمیم بگیرد.وقتی حضرت عمر از دنیا رحلت نمود او را در جوار پیامبر و ابوبکر دفن نمودند . سپس آن شش نفر وارد خانه مخصوصی شدند تا از میان خود یکی را انتخاب نمایند.شهادت حضرت عمر بزرگترین ضربه به اسلامشهادت حضرت عمر بزرگترین ضربه به اسلام بود حضرت عمر اولین شهید محراب مسجد بود اگر حضرت عمر در آن زمان به شهادت نمی رسید شاید فتنه ها و مشکلات بعدی (مثل شهادت عثمان و علی و حسین و...) برای مسلمانان ایجاد نمی شد.وقتی حضرت ابوبکر جانشین رسول خدا شد هرگاه می خواستند او را خطاب نمایند مثلا می گفتند السلام علیک یا خلیفه رسول الله . سلام بر تو ای جانشین پیامبر.وقتی حضرت عمر جانشین حضرت ابوبکر شد تا مدتی به وی هنگام خطاب می گفتند : السلام علیک یا خلیفه خلیفه رسول الله . سلام بر تو ای جانشین جانشین پیامبر . تلفظ اینقدر کلمه کمی مشکل بود به همین خاطر مسلمانان به حضرت عمر لقب امیر المومنین دادند یعنی اولین کسی که امیر المومنین نامیده شد حضرت عمر بود.زمانی که حضرت علی در هنگام نماز صبح مورد حمله قرار گرفت و به شهادت رسید، دخترشان ام کلثوم فریاد می زد و می گفت : وجعلت أم كلثوم بنت على تقول : مالى ولصلاة الغداة قتل زوجى عمر أمير المؤمنين صلاة الغداة وقتل أبى أمير المؤمنين صلاة الغداة (البدایه و النهایه ج ۸ ص ۱۳ - تاریخ اسلام ذهبی ج ۱ ص ۴۸۹ )چه شده مرا با نماز صبح ( چرا برای من مصیبت شده ). همسرم امیرالمومنین عمر در هنگام نماز صبح به شهادت رسید پدرم امیرالمومنین نیز در نماز صبح به شهادت رسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر